فاطمه و داداشی
می خواهم از حال و هوای تو محمد حسن برایت بگویم قبل از این که محمد حسن پا به این دنیا بگذارد و ما چهار نفره بشویم، من خیلی نگران بودم نگران رابطه تو و برادرت تازه ات. مثل همه پدر مادرهای دیگر. می گفتم یعنی چطور می پذیری این تغییر را؟! با استاد اخوت هم مشورت کردم هیچ وقت یادم نمیره. گفتند: فاطمه هیچ مشکلی نخواهد داشت. دوست داره... . وقتی من رو توی بیمارستان دیدی شوکه شدی حرف نزدی باهام و از بغلم سر خوردی. مامان راضی برای اینکه تو ناراحت نشی سریع بردت و ... .اما وقتی آمدیم خانه، تو از شوق و ذوق روی زمین بند نمی شدی. داداشی برایت یک کامیون بزرگ آورده بود. خودت بهش گفته بودی. تو او را یواشکی توی کامیون گذاشتی و از اتاقت به اتاق ما آوردی...