برای دیروز که چشمانت از درد، تر شد...
برای اولین بار به زمین افتادی..
حال خیلی بدی بود برایم.
اولین بار بود که انگار زمین می خوردم
هراسی که به گریه بدل شده بود با تمام وجودت از صورت کوچک و زیبایت فریاد می شد.
قلبم از حرکت ایستاد انگار.
و من به حقیقت آنجا دعا کردم که آرام شوی.
و اصلا نمی دانستم که به جز در آغوش کشیدنت چه کار دیگری می توانم بکنم.
و تو انگار که شانه ام را برای ابراز دردت تنها مونس یافته باشی، با تمام وجود گریه کردی.
.
سخت تر آن بود که..
دیگر هیچ وقت تو را آنگونه که بلند کردم، بلند نمی کنم..
.
این اولین بار بود که احساس کردم در قبال تو چقدر پرم از احساس و عطف و وابستگی...
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی