فرستادهفرستاده، تا این لحظه: 8 سال و 10 ماه و 21 روز سن داره

فرستاده ای از آسمان بی کران رحمت

برای این روزهای واپسین

1394/2/20 10:51
نویسنده : میزبان
340 بازدید
اشتراک گذاری

آرام و قرار ندارد انگار...

آن قدر که مرا هم بی تاب یا مشتاق یا آشفته یا همان بی قرار کرده است

به نظرم حتی اینکه می گویند آخر هایش زیاد راه بروید از سر همین حالت است.. از بس دل آدم آرام ندارد نمی توانی بنشینی. نمی توانی ساکن باشی... می خواهی همه روزها و شب هایی که بی اختیار به خواب رفته ای در چند روز مانده به جهادی عظیم تبدیل شوند.. 

مثل کودک ها بی اختیار زیر گریه می زنی..

مثل نوزادها نیاز و فقط  نیاز محضی...

مثل تازه مادر و پدر شده ها مستاصل و پریشانی...

..

می دانی اصلا شبیه خودت نیستی. اصلا شبیه خودی که از خودت می شناختی نیستی. حرفهایت.. فکرهایت. دغدغه ها و کارها و اولویت ها و... خلاصه همه چیز.

..

مثل یک دریای طوفانی.. موج بر روی موج.. فکر بر روی فکر..

شاید امن یجیب باید خواند.

وای شاید هم باید کسی دستش را بگذارد روی قلبم و بگوید آرام باش، آرام بگیر.

..

این اواخر عمری... همه اش با مرگ دست و پنجه نرم می کنم(آنکه باید منظورم را بداند خوب می داند.) و من در این برهه های لقاء و القا، مدام درک بیشتر از مرگ پیدا می کنم.

--

دکتر ها می گویند حالات طبیعی این روزها این است: سرگیجه، سیاهی رفتن چشم، حس سنگینی و ناتوانی در به دوش کشیدن باری که داری..

خب خیلی شبیه حالت های محتضر است. وقتی که می میری باری را که یک عمر به دوش کشیده ای بر زمین می گذاری. مثل زمین که اثقالش را بیرون می ریزد.

واژه ها و عبارت ها و مفاهیم اند که در ذهنم جولان می دهند. خب طبیعی یست که سرم گیج میرود،... حس سنگینی دارم. و یا حس بادبادکی که نخش زیر یک شی سنگین بند شده باشد.

--

گریه کردن هم طبیعی ست.. نه؟ 

کاش یکی آدم را بغل کند و هق هق بی قرار آدم را در بند توحیدی محض ماوا دهد. تا مگر این دل به نور ایمان امنیت یابد.

احساس سخت، نه، احساس تازه ای است این احساسم. چیزی که سلول به سلول تنم را تحت الشعاع قرار می دهد. مثل همین نهیبی که مرا مدام کودکی از درون می زند...

--

گاهی دلم می خواهد با این تکه دور افتاده از نار، -که در درونم جا خوش کرده -بروم زیر سایه درختی، روی یک نیمکت چوبی... ساعتی بازی آفتاب و سایه کنم، با او راه بروم، با او از شوق زندگی پر شوم.

آن گاه هایی که این دل بخواهی ها به سرم می زند، همان وقت هایی است که اصلا اصلا اصلا خودم را نمی شناسم.

--

به آسمان خیره می شوم. آسمان در من است انگار. نه حتی در چشمانم. در تمام وجودم آسمانی است پر از ابرهای بهاری و مرغان دریایی و شمیمی از بهار نارنج. ترکیب از وسعت و آشوب و حضور!

--

این روزها پرم از سوره انشقاق... یا ایها الانسان انک کادح الی ربک کدحا فملاقیه.. فملاقیه... فملاقیه...

خورشید می تابد.

و من نمی توانم در چشمان خورشید نگاه کنم..

و من نمی توانم در چشمان خورشید نگاه کنم....

پسندها (1)

نظرات (4)

مطهره
20 اردیبهشت 94 19:27
چقدر آسمانی شدی خواهر...
تک خاله
22 اردیبهشت 94 21:15
براي اين بهشت زیر پای مادران است که لحظه لحظه مادر شدن درک خلقت و شاید حس خدا به مخلوقاتش است
قنبر
24 اردیبهشت 94 11:13
یاد حضرت موسی افتادم، خائفا یترقب آمده تا حوالی مدین، آب کشیده از چاه برای دختران شعیب، خسته،‌ خالی،‌ پر از فقر و نیاز نشسته زیر سایه ای و فقط گفته رَبّ‏ِ إِنىّ‏ِ لِمَا أَنزَلْتَ إِلىَ‏َّ مِنْ خَيرٍْ فَقِيرٌ(24)قصص
عسل و مربا و .... شهد
2 خرداد 94 17:51
چقدر نظر قنبر و مطهره چسبید...