فرستادهفرستاده، تا این لحظه: 8 سال و 10 ماه و 21 روز سن داره

فرستاده ای از آسمان بی کران رحمت

افشای حال من

چیزی نمانده تا ظهور خفای من . چیزی نمانده تا به مرگ تا لحظه لقاء   من ناتوان تر از همیشه انتظار درد میشکم دردی که مرا از گردنه ای به گردنه دیگر براند. نهیب میزند کسی و من... همچون کودکی خشک شده در برابر طوفانی سهمگین!   این روزهادیگر دیگر دست و دلم به زندگی نمی رود. ----- پ.ن: صلواتی شاید... که تحولی رخ دهد. ممنون اگر بگویید اللهم صل علی محمد و آل محمد عجل فرجهم پ.ن2: الهی یسر و لا تعسر  هّ
23 خرداد 1394

سوره زلزال.. برای احوال حالایم

سوره زلزال را بار ها خوانده ام. اصلا کتاب ادبی اش را جفت و جور کرده ایم. سوره ای با بلندی های بسیار. آن قدر پر از جرف که فقط چندبار خواندنش، انگار که همه قرآن را خوانده باشی.. با این سوره همیشه خاطرات خاص تکان دهنده و با کمی طعم زلزال داشته ام. اما این بار.. به سان هر بار که سوره ها غافلگیرم می کنند، جور دیگری برایم خوانده شد.   صبح بود. مثل همه صبح ها. با این تفاوت که از کنار رز ها و سبزه های خیس خورده و آبشار طلایی زمینی کنار خانه مان گذر می کردم.. زمینش هرچه داشت بیرون ریخته بود. از انواع گیاهان... قیامتی است وقت رویش، وقت از خاک بیرون زدن، و وقتی که هرچه در چنته هست فاش می شود! باید زلزله ای به پا شده باشد برای ...
14 خرداد 1394

ماجرای اسم گذاری تو

این روزها دیگر بیشتر از هر روز و ماه دیگری نام تو را می پرسند.. آخر آمدنت از هر وقت دیگری نزدیک تر شده. اما خب از دلم خبر ندارند. از احساسی که نمی توانم آن را بازگو کنم. از عجز و ناتوانی ام برای نامیدن تو. البته که نمی توانم چیزی بگویم. البته که نگاه های خیره خیره آدم ها برای شنیدن نام تو مرا دستخوش هیچ تغییری نمی کند. آخر چرا از من نام تو را می پرسند؟؟ بگذار برایت چیزی بگویم.. پیامبری که ما داریم، برای همه چیز اسمی می گذاشت و این مقوله نام گذاری حتی برای اشیا و وسایلش هم صادق بود. مثل عمامه اش، یا مهمتر از آن صفات و آدمها و... . از نگاه او همه چیز «اسم» هستند. اسم یعنی نشانه، چیزی که با خواندن آن اسم به غایتی که می خو...
3 خرداد 1394

برای این روزهای واپسین

آرام و قرار ندارد انگار... آن قدر که مرا هم بی تاب یا مشتاق یا آشفته یا همان بی قرار کرده است به نظرم حتی اینکه می گویند آخر هایش زیاد راه بروید از سر همین حالت است.. از بس دل آدم آرام ندارد نمی توانی بنشینی. نمی توانی ساکن باشی... می خواهی همه روزها و شب هایی که بی اختیار به خواب رفته ای در چند روز مانده به جهادی عظیم تبدیل شوند..  مثل کودک ها بی اختیار زیر گریه می زنی.. مثل نوزادها نیاز و فقط  نیاز محضی... مثل تازه مادر و پدر شده ها مستاصل و پریشانی... .. می دانی اصلا شبیه خودت نیستی. اصلا شبیه خودی که از خودت می شناختی نیستی. حرفهایت.. فکرهایت. دغدغه ها و کارها و اولویت ها و... خلاصه همه چیز. ...
20 ارديبهشت 1394

این هفته... 35 مین هفته میزبانی...

چند ساعته دیگه می ریم که ببینیم من چند کیلو وزن دارم.. استرس دارم... بذار برم لباس های خوشگلمو بپوشم. مامان قراره دوباره ببینتم. و دوباره قراره عکسمو به بابا و دکتر نشون بده. حتما این دفعه خوشگل تر از دفه قبلم. دیگه یاد گرفتم تو عکس ها چطوری ژست بگیرم ...
14 ارديبهشت 1394

شاید دعا.. نمی دانم

چند روزی است که دیگر سبک زندگی ام خسته ام کرده است.  خستگی از عدم حرکت خستگی خوبی است. خستگی ای است که آدم را از سکونت، ضلالت و ماندگی و مردگی دور می کند. از سکون و فرق نداشتن لحظات زندگی باید ترسید.  خسته ترم از این که میان آمال و اهدافم و عملم فاصله است. این خستگی هم خوب است اگر آدم داشته باشد. میان فعل و عمل اگر فاصله باشد، آدم را به خسران مبین می کشاند.  بهم توصیه کردند که هرچه خودت کم داری و در زندگی ات آرزوی خوبی است که نمی دانی کی به آن دست خواهی یافت، اصلا نمی دانی محقق خواهد شد یا نه، همان را برای کودکت دعا کن. آنچه نداری را «دعا» کن که به قطع در او محقق خواهد شد.  هرچه بیشتر گشتم...
6 ارديبهشت 1394

ملموس ترین حال این روزهایم

شب و روز ندارد.. ایستاده و نشسته و خوابیده هم.. نهیبی که گاهی از درونم به من میزند، مفهوم مشهود و شهید و شهود را بیشتر برایم ملموس می کند. ... چقدر فضای نهیب فرشته ها خوب است. مثل فرشته های رقیب و عتید در سوره ق..  ... گاهی با خودم فکر می کنم که کودک، اصلا کودک نیست! بزرگی است در لباس کودکی. که مرا با فطرت خاک خورده ام مواجه می کند. چیزی شبیه همین نهیب جسمی، برایم رخ می دهد. و حتی این احساس را هم به تاییدی به نهیبی می فهماندم.. --- عالم البته اسباب است.
31 فروردين 1394

تیتر ندارم!

خدا کنه خدا محبت تنظیم شده و کنترل شده به بچه و دارایی هاش به آدم بده. آدم نمی دونه که واقعا.. آخرش چی میشه و چطوری عمل می کنه و چه طوری رقم می خوره! -- المال و البنون فتنۀ! ...
26 فروردين 1394

لباس... روز مادر...

این روزا که مامانم به خاطر من دیگه نمیتونه بره سر کمدش و لباسی که دوست داره رو تنش کنه... این روزها همه اش به مفهوم لباس فک می کنه.. لباس که فقط این نیست. لباس تقوا بهترین لباسه.. تنگی لباس ها نشون می ده که آدم باید ظرفیتش رو زیاد کنه. انقد که لباس های گشادی تنش بشه که از جنس ایمانه.. لباس اگه بزرگ باشه... لباس اگه از یه جنس دیگه باشه.. میشه کساء... پیامبر و امام و امام زاده توش جا می گیرن... میشه حدیثش کرد برای همه عالم.. اون وقت مادر وسیع ترین لباس دنیا تنشه... خودش لباس عالم می شه... ---- خدایا... ما رو به برکت ایام ولادت حضرت فاطمه، زیر کساء، شیعه کن... لباس تقوا تنمون کن... به برکت صلوات بر حضرت ما...
24 فروردين 1394

خاطرات عید من تا امروز

این روزها بیشتر از همیشه تکان می خورم گفته اند حوصله ندارم زیاد بیدار باشم. بیشتر اوقات خوابیده ام. اما خب ظاهرا خوابیده هم کلی ورجه وورجه دارم. دیگر آنکه کمتر مادرم را اذیت می کنم. به جز کمردردهای جزئی و گاهی تیرکشیدن هایی که امانش را می برد، کار دیگری باهاش ندارم این روزها که عید است و سال نو شده برای من فرقی ندارد. من فقط احساس می کنم که تنفس مادرم بهتر شده! اما گذشته از این مادرم گفته که فاطمیه است. و ماجرای فاطمیه را برایم تعریف کرده تازه بابا، مامان و من را برد به بیت رهبری. کلی هم خوش گذشت. سال تحویل را هم رفتیم حرم شاه عبدالعظیم ع. آنجا با محمد صادق و خاله و شوهر خاله ام بودیم. دلم برای مامان جونِ بابا هم تن...
10 فروردين 1394